کتاب هزار سال عشق
کتاب هزار سال عشق
خلاصه کتاب هزار سال عشق
هشت سالم بود که پدرم را از دست دادم. همان روز تعطیلی
که قول داده بود با هم به کوه برویم و این قول را من از او گرفته بودم.
آن روز هوا طوفانی بود و نزدیک غروب سرمای شدیدی
بر هوای کوه حاکم شده بود و ما که نزدیک قله بودیم
به سختی میتوانستیم طاقت بیاوریم. من به پدر
گفتم بهتر است که برگردیم، اما پدر گفت که
تا رسیدن به قله چیز زیادی نمانده. کمی
دیگر میرسیم و میتوانیم از بالای آن تمام
شهر را زیر نگاه خود داشته باشیم و از آن منظره دلنشین
حسابی لذت برده و این احساس بینظیر را با برادر
و خواهرانم در میان بگذارم تا آنها به من حسادت کنند.
چقدر سرما تمام بدنم را میلرزاند و چقدر این هوا طوفانی میشد.
خاطرات غمانگیزی که هر وقت به آن فکر میکنم روحم
را از جانم بیرون میکشد ولی هیچوقت به خود اجازه گریستن نمیدهم
عشق ابدی کتاب ,هزار ,کتاب هزار منبع
درباره این سایت